✯✯just me & you✯✯
|
خري آمد بسوي مادر خويش بگفت مادر چرا رنجم دهي بيش
برو امشب برايم خواستگاري اگر تو بچه ات را دوست داري
خر مادر بگفتا اي پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بين اين همه خرهاي خوشگل يکي را کن نشان چون نيست مشکل
خر از شادماني جفتکي زد کمي عرعر نمود و پشتکي زد
بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سياهت
خر همسايه را عاشق شدم من به زيبائي نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خريدند پاي عقدش يه افسار طلا با پول نقدش
خريداري نمودند يک طويله همانطوري که رسم است در قبيله
خر عاقد کناب خود گشائيد وصال عقد ايشان را نمائيد
دوشيزه خر خانم آيا رضائي به عقد اين خر خوش تيپ در آيي
يکي از حاضرين گفتا به خنده عروس خانم به گل چيدن برفته
براي بار سوم خر بپرسيد که خر خانم سرش يکباره جنبيد
خران عرعر کنان شادي نمودند يونجه کام خود شيرين نمودند
روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
روزی تو را نمیدیدم از این رو به آن رو میشدم!
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
میدانستم تو نیز مثل همه …
نمیبخشم تو را …
دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم
تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم!
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
دختر کوچکى با
معلمش درباره نهنگها بحث
مىکرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن
است که نهنگ بتواند يک آدم را
ببلعد زيرا با وجودى پستاندار
عظيمالجثهاى است امّا حلق
بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت
يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود
تکرار کرد
که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد.
اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم
از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم
رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش
بپرسيد.
يک روز يک
دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و
به مادرش که داشت آشپزى مىکرد
نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در
بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى
از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد
مىکنى و باعث ناراحتى من
مىشوی، يکى از موهايم سفيد
مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت:
حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان
بزرگ سفيد شده
عکاس سر
کلاس درس آمده بود تا از بچههاى
کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم
داشت همه بچهها را تشويق ميکرد
که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که
سالها بعد وقتى همهتون بزرگ
شديد به اين عکس نگاه کنيد و
بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا
اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين
هم آقا معلمه، الان مرده
معلم داشت
جريان خون در بدن را به بچهها درس
مىداد. براى اين که موضوع براى
بچهها روشنتر شود گفت : بچهها!
اگر من روى سرم بايستم، همان طور
که مىدانيد خون در سرم جمع
مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد:
پس چرا الان که
ايستادهام خون در پاهايم جمع
نمىشود؟
يکى از بچهها گفت: براى اين که
پاهاتون خالى نيست
بچهها در
ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده
بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که
روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و
شکلات بود. يکى از بچهها رويش
نوشت: هر چند تا مىخواهيد
برداريد! خدا مواظب سيبهاست
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خداحافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قول ما جدا شدیم آخر کار
تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم
با رفتنم از این دیارآرزوهامو می کشم
کوله بارم پر حسرت تو دلم یه دنیا درده
مثل آواره ای تنهام تو خیابون یکه سرده
تا خیالت به سرم می زنه گریم می گیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره
گل مغرور قشنگم من فراموشت نکردم
بی تو اینجارو نمی خوام میرم و بر نمی گردم.
دوستی داشتم لرستا نی یار دیرینه ی دبستانی
دیدمش بعد سالیان دراز همرهش چار زن همه طناز
مات و مبهوت گشتم از حالش كه لری آهوان به دنبالش
گفتمش: چهار زن ؟ خدا بركت ! تو چگونه كنی ز جا حركت
گفت : این كار ماجرا دارد هر یكی حكمتی جدا دارد
اولی را كه هست خوشگل و ناز من گرفتم ز خطه ی شیراز
تا كه شب ها قرینه ام باشد سر او روی سینه ام باشد
بهر اوقات روزهایم نیز زن گرفتم ز خطه ی تبریز
چون زن ترك، خوش بر و بازوست خانه دار و نظیف و كد بانوست
دست پختش كه محشر كبراست بهتر از آن، سلیقه اش غوغاست
ظرف یك سال بسته ام بارم چون زنی هم ز اصفهان دارم
كشد از ماست تار مویی را یادمان داده صرفه جو یی
را دركم و بیش اوستاد ست او متخصص در اقتصاد است
او بس كه در اقتصاد پا دارد بی گمان فوق دكترا دارد
زن چارم كه ختم آنان است شیری از خطه ی لرستان است
گفتمش با وجود آن سه هلو زن چارم بر ای چیست؟ بگو
گفت گهگاه بنده گشتم اگر عصبانی ز همسران دگر
شعری برای بهترین مادرها/به زبان اینگلیسی
my mother i love you and i need you,even tough
i love you and i need you,even tough
i may at times have made you tear your hair
i set myself apart,bet even so
your presence and your loves are always there
you are my jail cell and ten-ton door
that keeps me from just being who i am
and so i pound the walls and go to war
ramming all the rules that i can ram
yet though i mast rebel,all the while
i know your love,s the ground on wich i stand
i wait upon the flash of your pround smile,my mother
and twist inside at every reprimand
i,m sorry for the times i,ve caused you pain
after these brief storms,love will remain
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
دکتر شریعتی